عکاسان عکسهای خود را گرفته و رفتهاند. شاعران و نویسندگان
هم اشعار و مطالب خود را به پایان رساندهاند. من و تو هم آنچه
را در آن سیزده ثانیة مرگبار بر بم گذشت در مطبوعات و رسانهها و
عکسهای دلخراش دیدهایم و خواندهایم. اشکی هم ریختیم و
دلهایمان هراسان برای این شهر تپیده است. بعد هم آرام
گرفتهایم!
امروز دیگر تنها عکاسانی که در این شهر عکسی میگیرند چند
توریست هستند که با افسوس و آه آنچه را از این خاطرة مرگبار بجا
مانده در دوربین خود ثبت میکنند و گهگاهی هم یکی دو نفر خبرنگار
برای تهیة گزارش به آنجا میروند و بار دیگر توجه برخی را به این
شهر رنج کشیده معطوف میسازند.
اما براستی در این شهر چه میگذرد؟ فرزندان بم چگونه ادامة
حیات میدهند و پدران و مادران بم چگونه داغ از دست دادن
عزیزانشان را تحمل میکنند؟ بر برخی از معدود دیوارهای
باقیماندة شهر نوشتهاند: ?بم زنده است?، اما بم چگونه زندگانی
دارد و به چه سان ادامة حیات میدهد؟
دو ماه پیش به این شهر رفتم. پیشاپیش خود را با آنچه در مورد
بم خوانده، شنیده و دیده بودم مجهز کرده بودم، اما اندک
دانستههای من به هیچ وجه نتوانست مرا برای آنچه بهچشم دیدم، در
صحبت با مردم شنیدم و در قبرستان وسیع و غمناک شهر حس کردم،
آماده کند:
پس از گذشت نزدیک به یک سال، شهر بم هنوز ویرانهای بیش نیست.
بمِ زیبا و سرسبزِ دیروز، امروز بیشتر به صحنههایی از یک فیلم
جنگی شباهت دارد که هدف رگبار گلوله قرار گرفته و تا چشم کار
میکند خرابههای خانهها و ساختمانها دیده میشود. تیرآهنهای
باقیمانده از بناها همچون سربازهای امین و وفادار در کنار این
خرابهها ایستادهاند و گویی مشغول نگهبانی از خانههایی هستند
که هشتاد هزار نفر از ساکنان آن در دل خاک مدفوناند.
در لابلای این خرابهها کانتینرهای آهنی بزرگی قرار دارد که
مسکن بازماندگان بم است. در بدو ورود به این شهر با خود گفتم
چرا تعداد این کانکسها و چادرهای مسکونی بر خلاف انتظار آنقدر
کم است؟ مردم بم کجا زندگی میکنند؟ جواب این سؤال بسیار ساده و
دردآور است. اکثر مردم بم زنده نیستند و مسکن ابدی آنها آرامگاه
وسیع و پراندوه شهر است!
ظهر بود که به یکی از قبرستانهای بزرگ شهر رسیدیم. با وجود
گرمای شدید گورکنها هنوز مشغول به کار بودند و گروههای سوگوار
در سکوتی جانکاه بر آرامگاه عزیزانشان ماتم میکردند. در قبرهای
دستهجمعی بسیاری از اعضای خانوادهها خفته بودند. اکثر
نوشتههای روی قبرها چنین بود: ?خواهرم- مادرم- پدرم- برادرم-
پسرم.? در یکی از قبرها زوج جوانی آرمیده بودند که بیش از چند
روز از ازدواجشان نمیگذشت. بر روی آن چنین نوشته بودند: ?کتاب
زندگی را باز کردیم/ز درس اولش آغاز کردیم- هنوز آن درس اول را
نخواندیم/ ز باغ زندگی پرواز کردیم.?
هر گوشة قبرستان از درد و رنج و غم از دست دادن عزیزی حکایت
داشت. همچنانکه در بهت و اندوه ایستاده بودیم، پسر بچهای را
دیدیم که کنار قبری ایستاده بود و گریه میکرد؛ ظاهراً با
مادربزرگش صحبت میکرد. صحبت او با این آشنای از دست رفته
لحظهای آمیخته با عشق و محبت و اظهار دلتنگی بود و لحظهای مملو
از عصبانیت و نفرت از رفتن او و تنها گذاشتن عزیزان. دمی اشک
میریخت و دمی به قبر مادربزرگش سنگ میانداخت. به جرأت میتوان
گفت که در بم پای سخن هر کس که نشستیم، عزیزی را از دست داده بود
و مشکل میشد مرهمی بر قلب پاره پارة این عزیزان گذاشت. ما هم
مانند دیگر خادمینی که در آنجا خدمت میکردند، فقط در سکوت با
آنان اشک ریختیم.
در شهر زندگی به روالی ادامه دارد. مغازهها و نانوایی و غیره
در کانکسها دایر است. چندین ساختمان ترمیم شده و مردم در آن به
کسب و کار مشغولند، اما بسیاری از ساختمانها هنوز بههمان صورت
روز زلزله باقی است و کج و معوج در پیادهروی شهر خاطرة شوم آن
روز زمستانی را به افراد تازهوارد یادآور میشوند.
از بناهای ارگ بهجز قلعة آن، تنها چیزی که باقی مانده
کوپههایی از خاک است و همین امر باعث شده که عبور کردن از قسمت
قدیمی شهر غیرممکن باشد. این گوهر تاریخی ایران هنوز هم
جهانگردان ایرانی و خارجی را بهطرف خود میکشاند. اما عکسالعمل
بازدیدکنندگان تنها بهت و حیرت است از عظمت ویرانی.
آنچه باعث امید این شهر است سازمانهای کمکرسانیای است که
از ابتدای زلزله به این شهر آمدهاند و هنوز هم بدون توجه به
شرایط سخت و نامناسب برای بنا و بازسازی این شهر در تلاش هستند.
یکی از خادمین خداوند در خاطرات خود از ورود به این شهر، دو روز
بعد از زلزله، چنین مینویسد: ?...وقتی به ساختمانهایی نگاه
میکردم که زمانی در آنها حیات و تکاپو جریان داشت اما اکنون
چنان سجده بر خاک نمودهاند که گویی هرگز کسی در آن زندگی
نمیکرده قلبم بهدرد میآمد.
وقتی وارد بعضی از کوچهها میشدم و بوی تعفن و جنازه به
مشامم میرسید ناخودآگاه فکر میکردم که آیا این بو به مشام خدا
هم رسیده است؟ وقتی مردمی را میدیدم که در آن چادرهای کوچک،
بدون هیچ امکاناتی از سرما تا صبح میلرزیدند از خود احساس
شرمندگی میکردم و از خود میپرسیدم اگر عیسی مسیح جای من بود چه
میکرد؟ البته ناگفته نماند که در دلم احساس شادی و افتخار داشتم
که به هر حال من اینجا هستم...?. بودن و ماندن چنین افرادی است
که به این شهر امید میدهد و محبت خداوند را در عمل به اهالی بم
نشان میدهد.
کودکان این شهر به ما یادآوری میکنند که بم در حقیقت زنده
است. این کودکان داغدیده میدانند که نمیتوان زانوی غم در بغل
گرفت و بیهوده ماند. آنها احساسات خود را از طرق مختلف بیان
میکنند و گوشههایی از نامههای آنها را در این قسمت خواهید
خواند، اما در عین حال کودکان و شادی و امید آنهاست که به
بزرگترها انگیزة پیش رفتن و تحمل میدهد.
بدون شک بم نیز مانند منجیل دوباره ساخته خواهد شد. بم زنده
است و به حیات خود ادامه خواهد داد اما امروز بم هنوز یک شهر
زخمی و بیمار است که به کمک و دعای من و تو احتیاج دارد. بم را
فراموش نکنیم. |