کاش از اول می دونستم
تو کدوم کوهی که خورشید
از تو چشم تو می تابه
چشمه چشمه ابر ایثار
روی سینه ی تو خوابه
تو کدوم خلیج سبزی
که عمیق ، اما زلاله
مثل اینه پاک و روشن
مهربون مثل خیاله
کاش از اول می دونستم
که تو صندوقچه ی قلبت
مرهمی داری برای
زخم این همیشه خسته
کاش از اول می دونستم
که تو دستای نجیبت
کلیدی داری برای
درای همیشه بسته
تو به قصه ها می مونی
ساده اما حیرت آور
شوق تکرار تو دارم
|
وقتی می رسم به آخر
تو پلی ، پل رسیدن
روی گردابه ی تردید
منو رد می کنی از رود
منو می بری به خورشید
من از اونور شکستن
گنگ و بی رمق گذشتم
تن به رؤیاها سپرده
رفتم ، از شفق گذشتم
رفتم و رفتم و رفتم
سایه مو بردم و بردم
|
خسته بودم و شکسته
خودم رو به شب سپردم
من رو از شبم جدا کن
نمی خوام تو شب بمیرم
دوست دارم که پیش چشمات
بوسه از خورشید بگیرم
دوست دارم که نوشدارو
واسه این شکسته باشی
تا دم مردن پناه
این غریب خسته باشی
|
ایرج جنتی عطایی
|